اسکناس 2 تومنی
به قلم سرکار رها حسین پور(معاون اموزش مدرسه علمیه فاطمه الزهراء(سلام الله علیها ابادان)
خدمه بیمارستان همان طور که درِ سردخانه را می بست با خنده گفت:"توی جوراب خانمی که میخوای کفن کنی، دو هزار تومنی لوله شده دیدم.”
با آنکه منتظر عکس العمل هرچند مُبهمم از پشت ماسک و شیلد بود، نتوانستم حتی به اندازه یک خط برجسته زیرچشم همراهی اش کنم. فقط نگاهش کردم و او به گمان اینکه ناخوشی ام تنها حاصل توجه اش به پای نامحرمی ست، دستپاچه رو به دوستم گفت:” خدمه خانم نبود خُب… یعنی میترسیدن… کروناس دیگه… شوخی نداره.”
اما راستش من آن لحظه دلم لرزید و از این که مرگ، نه در یک قدمی، بلکه تا این مقدار، نفس به نفس، همدوش ماست؛ مو به تنم سیخ شد… چقدر آدمی می تواند مطمئن از بازگشت باشد که با خاطری آرام و با خیال آن که تنها نیازش به برگشت، همین اسکناس ناچیز است آن را انتهای جوراب، جاسازی کند تا سبک تر بازگردد در حالی که نمی داند فرشته ای مأمور، قدم به قدم، تمام این راه را با او شانه به شانه راه رفته، با هروله هایش هروله کرده، با خستگی هایش نفس زده و برای اینهمه شتاب و حتی آینده نگری پوشالی اش دل سوزانده ست.
نهیب زدن های آن خدمه از پوشک افتاده در کف سردخانه و نزدیک شدن پاهایمان به آن، به اندازه ای که بتواند گره های افکارم را از هم وا کند و مرا دوباره به همان فضا بازگرداند، بلند بود.کمی خودم را عقب کشاندم و منتظرش ماندم تا با همین غُرلندها خارج شد.
آرام، زیپ کاور را پایین کشیدم. چشمانش نیمه باز بود و موهایش از نگاهش پریشان تر. نمی دانم اما… شاید شانه زدن را به برگشت به خانه گره زده بود. دستی به سرش کشیدم. موج موها و سرمای سطح سرش از پشت دو دستکش حس می شد.
دو دستم را برای تیمم، روی صورتش کشیدم. دوست داشتم چشمانش بسته شوند اما نشد.دلم برای ما آدمیان سوخت… چقدر بودن در این دنیا را بی انتها می بینیم در حالی که تهش وقت برای یک پلک روی هم گذاشتن هم کم می آوریم.
دستان کبود محکم مُشت شده اش، بی جان بود اما تو حس می کردی با تو، سرِ ماندن و هستی کلنجار میرود و مبارز می طلبد، طوری که به سختی کمی کافور را لابه لای انگشتانش جا دادم…
به کافور نوک پایش که رسیدم، رد مانده از کش جوراب روی آن، دست هایم را سُست کرد و از اینکه کسی شاید چشم به راه برگشتش بوده باشد، قلبم شکست…و از این که بیمارستان را تنها آمده و تنها دارد خارج می شود.. درست شبیه ورود و خروجمان از این دنیا… سخت و کوتاه.
و از اینکه تا همین چند ساعت قبل، او برای جمعی مادر بود و برای کسی، همسر و برای دیگران عمه ، خاله، همسایه، خانم حیدری و…و حالا نشانی کشوی سردخانه اش را هم با عدد و رقم می دهند…
و از این جا به بعد، او فقط میت است و بس!
رها حسین پور