معرفی کتاب نامیرا
سمفونی کتاب
گاهی باید تکرار کرد حروف یک واقعه را،
و نیاز داری کنار هم بچینی آنها را،
به قلمی دیگر و زبانی مختلف ، از دیدگاهها و زوایای مختلف تا درسهای نهفته آن نهادینه شوند در دل و روشن شود راه برای ساختن آینده ای سبز حتی اگر *داستان از تبارگذشته ای سرخ به رنگ خون* باشد ، به مانند داستان *کتاب نامیرا نوشته صادق کامیار* آنگاه که در میان کوچه های تاریخ قدم میگذاری در بازار کوفه آنجا که ؛
_ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لابهلای مردم، بیهدف پرسه میزد و تماشا میکرد. جلو مغازهی کوزهگری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازهی کوزهگری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازهها با شنیدن صدای اذان دست از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند._
_ام ربیع وقتی زبیربن یحیی را دید که از مغازهاش بیرون آمد، سرگرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یکدست سفید خود میکشید و به غلامش اشاره میکرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان موذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازهی بشیر آهنگر رسید که هم چنان در حال تیز کردن شمشیر بود و چند نفر نیز در انتظار تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودند و با یکدیگر گفتگو میکردند. زید - پسر بشیر - تند و بیوقفه در آتش کوره میدمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت:_
_«بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمیدهد صدای اذان را بشنوی!_
_کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت_:
_«در این کنایه بیش تر حسادت میبینم تا تقوی.»_
_مشتریان خندیدند. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت:_
_«ناامنی راهها و غارت کاروانها، اگر برای همه زیان داشته، برای تو نان داشته.»_
_باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت:_
_«کاروان تو را همین شمشیرها از یمن تا این جا سالم رساند.»_
_و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت:_
_«برویم تا بعد از نماز و افطار!»_
تهیه کننده: سرکار خانم سیده الهام موسوی