داستان کوتاه به مناسبت سالروز فتح خرمشهر
داستانی کوتاه به مناسبت سالروز آزاد سازی خرمشهر
به قلم ظلبه عزیز سرکار خانم هدا فرج الله زاده :
باد به شدت به صورتش چنگ می انداخت، لبهای خشک و قاچ خورده اش از شدت باد گرم می سوخت،نایی در بدن نداشت ولی باید بازهم میدوید، باید به عقب می رفت و کمک میگرفت،نگاه نگران رضا و مش احمد از خاطرش نمیرفت در دلش آشوب بود کاش می ایستاد و از سلامتشان با خبر میشد!! فقط توانست حاج احمد را بببنید که مهماتش تمام شده بود و با سنگ به سمت بعثی ها یورش برد و گاه نگاهش به او بود که رفته یا دربند اسارت افتاده، انگار این جاده و این راه انتهایی نداشت اگر صبح کمی کمتر مسیر را طی کرده بودند اینگونه نمیشد. از دور موتوری را دید ،دودل بود برروی زمین خوابید تا صدای مداحی فارسی را شنید بلند شد به سمت موتور سوار رفت، اسلحه به سمتش نشانه رفت کلام باز کرد و گفت سلام برادر،موتوری پرسید:تو اینجا چکار میکنی؟ از کدام گردانی؟ اسمت چیست؟،موتوری حال زارش را فهمید جرعه ای آب به حلقش ریخت،تازه جان گرفت و گفت : رسولم از گردان ثارالله، باید کمک بیاریم باید اطلاع بدیم، مش احمد، رضا، برادرا تو حلقه اسارتن، باید بریم ، باید کمک بیاریم و….. ،موتوری گفت:باشه آقا رسول بپر ترکم سریع باش.راکت های بعثی تمامی نداشت، هر لحظه به سمت موتور شلیک میشد انگار باران راکت از آسمان می آمد و شد آنچه نباید،ترکشی به گردن موتور سوار اصابت کرد، رسول گیج ومنگ از انفجارها و شهادت موتور سوار خیره به خاک و خون بود ناگهان صدای رضا در ذهنش پیچید:«رسول برو تو میتونی، رسول سن عدده و تو مرد کاملی هستی، تو فقط چهارده سالت نیست، تو یک مرد کاملی».موتور را برداشت و جنازه موتور سوار را به خودش بست و به راه افتاد ،شانس آورد موتور سواری رو از شیطنت هایش با دوستانش یاد گرفته بود هرچند مامان کلی به جانش غر میزد و ناراضی بود، گاز داد مسیر گنگ بود ولی دل به دریا زد و رفت، از دور صدای الله اکبر الله اکبر میشنید، لحن صدا ایرانی بود به عربی نمیخورد. انگار دیگر موتور هم نا نداشت کاش بال داشت و این مسیر کم را پرواز میکرد، بالاخره رسید، غوغا بود پشت سنگرها هم به هم تبریک میگفتند، حاج قاسم را شناخت سراسیمه به سمتش رفت و وقایع را تعریف کرد،حاج قاسم سر به زیر انداخت اشک در چشمانش حلقه زده بود، رسول ایستاده بود و منتظر پاسخ حاح قاسم جانش به لبش رسید، دو باره گفت :«حاجی نمیخوایدچیزی بگید؟»حاج قاسم گفت:« رسول جان بچه ها اسیر شدن ، گردان ۴۱ ثارالله همگی اسیر شدن،» و شروع به هق هق کرد. رسول بر زمین نشستمه ناگهان سعید و حسین که تقریبا هم سن بودند به سمت رسول دویدند و اورا در آغوش گرفتن و تبریک گفتند. رسول که انگار تازه تبریک ها و شادی ها را میدید پرسید، چی شده؟ سعید گفت:« شوخی نکن پسر یعنی نمیدونی؟!!!بابا خرمشهر آزاد شد». طنین صدای سعید در گوش رسول می پیچید«خرمشهر آزاد شد» و نگاه رضا و مش احمد در برابر چشمانش .